.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۸→
خیلی سعی کردم لحنم بی تفاوت وخونسرد باشه ولی نشد...لحنم تبدیل شدبه یه لحن بغض آلود که ناراحتی توش موج میزد:
-چرا روی بابات وزمین بندازی؟یه ماه که چیزی نیست...من از پس خودم برمیام!...برو.نمی خوادبه خاطرمن از کاروزندگیت بیفتی.
ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود...
صدای ارسلان وشنیدم:
-خوبی دیانا؟...
دستی به چشمام کشیدم وبغض توی گلوم وخفه کردم...سربلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:آره خوبم...
نگران شده بود...نگرانی واز توچشماش می خوندم...اما اونم حرف دلش وبه زبون نیاورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و چیزی نگفت...
خیره شدن به چشمای مشکیش عذابم می داد!...می دونستم که اگه بره دلم واسه این چشماتنگ میشه...می دونستم نبودنش دلتنگم می کنه...می دونستم!...نمی خواستم بیشتراز اون معتاد چشماش بشم...تا حالا که بدجوری وابسته این دوتاتیله گیرا شدم وهرچی که بیشتربهشون خیره میشم وابستگیم بیشتر میشه...حداقل بذار مانع بیشتر شدن این وابستگی بشم!
نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زیرانداختم...قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازی کردن با غذام شدم!...
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...دلم می خواست بغضم وبشکنم وبزنم زیرگریه اماغرورم بهم اجازه نمی داد...نمی خواستم ارسلان بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتی فکر نبودنشم اشک به چشمم میاره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ریختم،دست خودم نبود ولی حالا که دست خودمه...من نباید گریه کنم!...
دلم میخواست یه جوری فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به یاد دلتنگی که قراه بعداز رفتن ارسلان تودلم جابدم نیفتم...تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاری بشن!...تا بتونم بغض توی گلوم وخفه کنم! دیگه حتی اشتهای غذاخوردنم نداشتم.با بازی کردن با غذام خودم ومشغول کردم...
گرسنه ام بود اما دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم...
ارسلانم دیگه چیزی نمی گفت...سکوت کرده بود!
سرم پایین بود وبه ارسلان نگاه نمی کردم...بلاخره سکوت بینمون وشکستم ودرحالیکه سعی می کردم مانع لرزیدنصدام بشم،گفتم:کی میری؟
- امروز ساعت ۶؛بعداز ظهر پرواز دارم!...دوساعت دیگه میرم فرودگاه.
با این حرفش تیر خالصی وبه من زد...بی اختیار قطره اشکی از چشمام جاری شد.
نمی خواستم ارسلان بفهمه دارم گریه می کنم!...نمی خواستم بفهمه از حالا که نرفته دلتنگشم!نمی خواستم...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم وخیره شدم به ظرف غذای روبروم.
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...به سختی جلوی خودم وگرفتم تا اشک نریزم!
-چرا روی بابات وزمین بندازی؟یه ماه که چیزی نیست...من از پس خودم برمیام!...برو.نمی خوادبه خاطرمن از کاروزندگیت بیفتی.
ناخواسته دوباره چشمام پراز اشک شده بود...
صدای ارسلان وشنیدم:
-خوبی دیانا؟...
دستی به چشمام کشیدم وبغض توی گلوم وخفه کردم...سربلند کردم وخیره شدم توچشماش...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:آره خوبم...
نگران شده بود...نگرانی واز توچشماش می خوندم...اما اونم حرف دلش وبه زبون نیاورد ونگفت که نگرانمه!مثل من لبخند مصنوعی روی لبش نشوند و چیزی نگفت...
خیره شدن به چشمای مشکیش عذابم می داد!...می دونستم که اگه بره دلم واسه این چشماتنگ میشه...می دونستم نبودنش دلتنگم می کنه...می دونستم!...نمی خواستم بیشتراز اون معتاد چشماش بشم...تا حالا که بدجوری وابسته این دوتاتیله گیرا شدم وهرچی که بیشتربهشون خیره میشم وابستگیم بیشتر میشه...حداقل بذار مانع بیشتر شدن این وابستگی بشم!
نگاهم واز چشماش گرفتم وسربه زیرانداختم...قاشقم وبه دست گرفتم ومشغول بازی کردن با غذام شدم!...
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...دلم می خواست بغضم وبشکنم وبزنم زیرگریه اماغرورم بهم اجازه نمی داد...نمی خواستم ارسلان بفهمه که انقدر وابسته اش شدم که حتی فکر نبودنشم اشک به چشمم میاره!اون شب که از ترس از دست دادنش اشک ریختم،دست خودم نبود ولی حالا که دست خودمه...من نباید گریه کنم!...
دلم میخواست یه جوری فکرم ومنحرف کنم تا دوباره به یاد دلتنگی که قراه بعداز رفتن ارسلان تودلم جابدم نیفتم...تا بتونم سد راه اشکام بشم ونذارم که جاری بشن!...تا بتونم بغض توی گلوم وخفه کنم! دیگه حتی اشتهای غذاخوردنم نداشتم.با بازی کردن با غذام خودم ومشغول کردم...
گرسنه ام بود اما دیگه میلی به غذا خوردن نداشتم...
ارسلانم دیگه چیزی نمی گفت...سکوت کرده بود!
سرم پایین بود وبه ارسلان نگاه نمی کردم...بلاخره سکوت بینمون وشکستم ودرحالیکه سعی می کردم مانع لرزیدنصدام بشم،گفتم:کی میری؟
- امروز ساعت ۶؛بعداز ظهر پرواز دارم!...دوساعت دیگه میرم فرودگاه.
با این حرفش تیر خالصی وبه من زد...بی اختیار قطره اشکی از چشمام جاری شد.
نمی خواستم ارسلان بفهمه دارم گریه می کنم!...نمی خواستم بفهمه از حالا که نرفته دلتنگشم!نمی خواستم...
دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم وخیره شدم به ظرف غذای روبروم.
بغض توی گلوم داشت خفه ام می کرد...به سختی جلوی خودم وگرفتم تا اشک نریزم!
۲۵.۴k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.